زندگی یک دختر

ساخت وبلاگ
پریشب و دیروز اونقدر حالم بد بود که نتونستم بیام بگم چی شد. همون شب رفتم توی اتاقم هندزفری گذاشتم صدا رو گذاشتم روی آخرین درجه و دوساعت تمام زل زدم به سقف. همه چیو تموم کرده بودم توی ذهنم و داشتم فکر میکردم اگه تموم شد توقف طرح بزنم برم یه شهر دیگه کلا .مامانم گفت نگین این پسر فردا صبح زنگ میزنه ،دلش بدجوری گیره .گفتم نه دیگه تموم شده .صبح ساعت 10 پیام داد که سلام نگین جان بیداری؟ جواب ندادم.نیم ساعت بعدش زنگ زد و گفت دیشب خیلی ازم ناراحت شدی از چهرت مشخص بود .گفتم بی دلیل ناراحت نبودم رفتار خودت باعثش بود.گفت ما صحبت کرده بودیم قبلا قرار بود اگه اون حقوق باشه دیگه مهریه نباشه .گفتم ولی تو دقیقا دست گذاشتی روی اون حقوق که برای من مهم بود.دیگه توضیح داد که منظورم حقوق به همراه مهریه بود و استرس داشتم منظورمو بد رسوندم .گفتم بهتره که هر دومون فکر کنیم .گفت من فکرامو کردم درباره ی چی فکر کنیم؟گفتم درباره ی همه چی. چند لحظه مکث کرد ،قشنگ حالش گرفته شد. بعدشم خدافظی کردم . تا عصر باز فاز چس ناله داشتم و غر غر که منو چه به شوهر کردن ،داشتم زندگیمو میکردم بی دغدغه این چه کاری بود کردی آخه؟ باز به مامانم اینا گفتم با این حرفی که زدم این تا چند روز دیگه ازش خبری نمیشه شایدم دیگه زنگ نزنه اصلا . ساعت 4 دیدم پیام داد فکراتو کردی؟یکم پیام دادیم حس کردم توی پیام باز داره سوتفاهم پیش میاد و لحن صحبتا مشخص نیست.زنگ زدم مثل بچه ی آدم حرف زدیم و هر دو گفتیم نظراتمونو و خب بخوام خودمو بذارم جای اون ،اونم حق داشت .وقتی قطع کردیم انگار یه وزنه ی صد کیلوییو از روی قلبم برداشتن.درس اخلاقی: با هم حرف بزنید ،نذارید فکر و خیالاتون تلنبار بشه ،خیلی دغدغه ها و فکرها فقط ساخته ی ذهن خودتونه ،مثل ذهن زندگی یک دختر...
ما را در سایت زندگی یک دختر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : sweetheart-na بازدید : 106 تاريخ : يکشنبه 13 آذر 1401 ساعت: 7:03

هفته ی گذشته خیلی خاکستری و سرد گذشت .حالم بد بود ،دلم شبانه روز درد میکرد ،نمیتونستم غذا بخورم ،نمیتونستم بخوابم ،مدام سرفه داشتم که از شدت سرفه تهوع میگرفتم .اگه فکر کنید بیماری خاصی یا آنفلوانزا بود ،نه .همش جنبه ی روانی داشت.بین مریض حتی نمیرفتم استراحت کنم یا چیزی بخورم که نخوام بیشتر از اون فکر کنم. میرفتم خونه فقط میخوابیدم و صبح با ذکر سگ توی زندگی بلند میشدم میرفتم سر کار. اونقدر خشک و سرد شده بودیم با امید که دیگه پیامم نمیدادیم ،همه چیو تموم شده میدیدم . دیگه پریروز یه ۲ ساعت جور کردیم رفتیم بیرون .در نگاه اول یکم بهم خیره شدیم و خندمون گرفت .خنده ی تلخ .بعد حرف زدیم فضا بهتر شد. چقدر ناراحت شده بود از حرف من که گفته بودم باید روی همه چی فکر کنیم و گفت پیش خودم حس حماقت کردم که من چقدر نگینو دوسش داشتم و یه درصدم به بهم خوردن فکر نمیکردم بعد تو چند بار این حرفتو تکرار کردی. خب منم اون حرفو طبق حرفای خودش گفتم ،بهم برخورده بود و ناراحت بودم نمیتونستم که قربون صدقش برم. خلاصه حرف زدیم و سوتفاهم ها برطرف شد و آشتی آشتی فرداش رفتیم تو کشتی.دیروزم اضافه کار برداشته بود (بچم یه هفته پشت سر هم مونده بود سر کارش که فکرش درگیر کار باشه) ،زنگ زد گفت نمیام و به مناسبت آشتی کنون رفتیم بیرون . فکر میکردم فقط خودم حالم بد بوده و غصه خوردم .همون روز که دوباره اوکی شدیم با هم اخر شب پیام داد که امروز تونستم بعد از یه هفته بخوابم .نمیدونم خوشحالیمو چجوری تخلیه کنم میدونی بدیش چی بود؟ این بود که من حالم خراب بود ولی جلوی خانوادم تظاهر میکردم که خوب خوبم .شاید اگه میشستم یه دل سیر گریه میکردم اونقدر بهم سخت نمیگذشت.این هفته سبز شروع شد.کاشکی سبز هم تموم بشه. + نوشته شده د زندگی یک دختر...
ما را در سایت زندگی یک دختر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : sweetheart-na بازدید : 101 تاريخ : يکشنبه 13 آذر 1401 ساعت: 7:03